کانال تلگرام

 

 

سلام ...

دیگه کم میام بلاگفا

دوستان کانال تلگرامم zanemah@ هست دوست داشتین جوین بدین اونجا شعرهای خودمو و هم شعرایی که دوست داشتم رو میذارم ...

 

سلامی دوباره

 

سلام به همه ی دوستای بی معرفتی که نمیدونم به این وبلاگ بازم سر می زنن یا نه ولی من سالی ماهی یه بار میام اینجا و میبینم هیشکی نیومده ... خیلی دلم واس اون روزا تنگ شده ... بلاگفا واس خودش یه دنیایی بود ... خیلی دوس داشتم ... دوستای زیادی هم پیدا کرده بودم ولی ...

حیف ...

بعضی وقتا آرزو می کنم کاش تو اون زمونا بودم ...

یه عالم دیگه بود ...

اما با وجود تلگرام و اینستاگرام دیگه کسی رغبت نمیکنه بیاد وبلاگ گردی ...

امروز رفتم وبلاگ یه چن تا از دوستای قدیمیم ... بعضیاشون از اون زمان دیگه آپ نکرده بودن ولی بعضیاشونم در عین ناباوری تازه آپ کرده بودن ... خدا میدونه چه قد با دیدن آپاشون ذوق کردم ...

دوستان با اینکه آپ نمی کنم ولی شما هر از گاهی بهم سر بزنین من ماهی سالی یه بار میام وبم و باور کنین خوشحال میشم اگه پیامهاتون رو ببینم ولی همیشه ناامید برمی گردم ...

 

«راستی وبلاگ رمانم رو هم دارم www.bartarroman.blogfa.com به اونم خواستین سر بزنین»

 

 

گفتند بهار است !

گفتند : بـهار است 

          پرده از پنجـره بردار 

گفتم : نـــه  

       باور نمی کنم  

        چـرا که هیچـکس 

    پرستوی غمگین صدای مـرا 

که بر سیم تلگـراف کـز کرده بود 

                    مخابره نکرد ... 

در محکمـه ی بی کـسی 

          به جـرم شاعـر بودن گناهکارم شمردند 

             و هیأت بی انصـاف قبیله ام 

            رأی به قتل نفسم دادند 

               و گلوی شعـرم را بریدند ... 

آنـقــدر ماندم 

       که سایه ها افکار منقلبم را  

                             جویدند 

             و تنم بوی گهنگی گرفت ... 

گفتند : بـهار است 

            پرده از پنجـره بردار 

گفتم : نـــه  

        باور نمی کنم ... 

مرغ خمـوشی بودم  

در حسـرت یک قاب پرواز 

         از رویش خورشید 

بر چشمان منقرضم بیـم داشتم 

   چـرا که کفتار سایه 

              رد مـرا می پایید ... 

گفتند : بـهار است 

            باور کن !  

              بی باور ! 

زمـزمه ای می شنوم 

       مـرغی آواز سر داده است 

                  تنم می لــرزد 

                        باور می کنم . 

گورستان وحشت ( 12 )

وقتی به هوش آمد احساس کرد حالش بهتر شده به اطراف خود نگریست آه باز هم همان اطاق ، اطاق شکنجه .

سعی کرد از جا برخیزد اما نتوانست احساس کرد او را به صندلی بستند اما در عوض نه از آن نور و روشنایی خیره کننده و نه از آن تاریکی وحشتناک خبری بود لامپ قرمز رنگی با نور ملایم روشنایی اطاق را تشکیل می داد در پرتو نور سرخ رنگ لامپ ، نگاهی به طرف قفس رطیل ها انداخت و با کمال تعجب آن را خالی مشاهده کرد آن حیوان های کریه المنظر و نه آن زن بینوا هیچکدام آن ها نبودند ... یعنی آنها را به کجا برده اند ؟ آن زن بینوا الان در چه حالی است سرنوشت خودم چطور می شود ؟

آلن در افکار دور و دراز خود غوطه ور بود که احساس کرد صدایی به درب نزدیک می شود پس از چند لحظه صدای دو نفر را شنید که باهم صحبت می کردند :

_ هی یانکی ؟

_ بله ارباب ؟

_ قفس حاضر است من باید انتقام خودم را بگیرم .

_ بله قربان همه چیز آماده است فقط منتظر دستور هستیم .

_ خیلی خب به بچه ها بگو داخل شوند امروز نمایش جالبی را تماشا می کنند .

آلن از وحشت میلرزید هر کلمه مرد ناشناس مانند پتکی بر مغزش فرود می آمد اما نه خودشه او آشناس ...

ناگهان مانند دیوانه ها فریاد زد :

ای پست فطرت من تو را شناختم منظورت از این کارها چیست ؟

لحظه ای سکوت برقرار شد و سپس مرد ناشناس نزدیک شد به دنبال او چند نفر دیده می شدند که با چشمانی خون بار و کنجکاو او را مینگریستند .

_ خوب شناختی آلن عزیز دختر عمه عزیزم من پسردایی تو ویلیام وایلر هستم رئیس تمام این افراد شاید میخواهی بدانی که چرا تو را به اینجا آوردم خوب من حرفی ندارم چون میدانم زنده از این جا بیرون نمی روی یادت می آید دو سال پیش من زیر دست پدرت کار می کردم و خیلی به تو علاقه داشتم به طوریکه اگر یک روز تو را نمی دیدم دیوانه می شدم مدتی کار کرده و با خون جگر مقداری پس انداز کردم و تصمیم گرفتم تو را از پدرت خواستگاری کنم اما با آنکه او با این کار موافق بود تو پست فطرت مخالفت کردی برای اینکه من نسبت به شما فقیر بودم بی چیز بودم از آن روز به بعد عقده ای در درون من به وجود آمد تصمیم گرفتم انتقام بگیرم انتقام از تو ، پدرت و تمام انسانها و از آن گذشته با مغز سر شما دخترهای قشنگ داروئی به وجود می آورم که میتوان انسان های خودکار و بی اراده ای به وجود آورد مانند اینها ...

و به دنبال این حرف اطرافیان خود را نشان داده خنده صداداری کرد و بعد با صدای آمرانه ای دستور داد :

یانکی ! اون قفس را بیاور ...

آلن با دیدن قفس موی بر اندامش راست شد حیوان پرنده ای درون قفس دیده می شد که با چشمان وحشت باری او را می نگریست آلن در فکر بود که آیا این پرنده بدترکیب چه کاری انجام می دهد که ناگهان دو نفر قفس را به صورت او نزدیک کرده درب آن را باز کردند به طوریکه سر آلن بیچاره در داخل آن قرار گرفت در حالیکه قهقهه مردان خون آشام به گوش می رسید حیوان هر لحظه منقار مخوفش را به صورت دخترک نزدیک می کرد ناگهان فریاد جگرخراش آلن در اطاق پیچید آلن هیولای نفرت انگیز مرگ را به چشم میدید دیگر امیدش از همه جا قطع شده بود که درب اطاق باز شد و صدای آمرانه ای در فضای آنجا پیچید :

هر کس از جای خود تکان بخورد کشته می شود !

وایلر و افرادش در حالیکه از تعجب دهانشان بازمانده بود دستها را بالا بردند .

آنها شانکر رئیس اداره باستان شناسی و همراهانش بودند که با راهنمایی مک به آنجا راه یافته بودند و این صدای مردانه شانکر بود و او در حالیکه به افراد خود می نگریست ناگهان رو به جوکی مورن کرده گفت :

راستی جوکی رابرت کجاست ؟

جوکی در حالیکه می خندید گفت :

ناراحت نباشید همان اوائل راه او را به دنبال پلیس فرستادم .

ناگهان فریاد وحشتناک آلن آنها را تکان داد .

مک در حالیکه یک پای خود را به سختی روی زمین می کشید با شنیدن صدای ناله دخترش مثل آنکه نیروی تازه در خود یافته باشد به طرف قفس مرگ دوید شانکر همانطور که جنایتکاران را تسلیم نگه داشته بود اشاره ای به جوکی کرد بلافاصله دو نفر به کمک مک رفته و قفس مرغ مرگ را از آلن دور کردند چند جای صورت آلن به طور وحشتناک و چندش آوری زخم شده بود حتی مقداری از گوشت آن آویزان شده بود مک در حالیکه اشک شوق از چشمانش می چکید به سرعت دستمالی از جیب در آورده خون های صورت او را پاک کرده با دوای مخصوصی که جوکی مورن همراه آورده بود روی آن را بستند .

_ آه پدر ، پدر نازنین من بالاخره آمدی جوزف کو ؟

_ آرام باش دخترم .

در همان موقع شانکر جنایتکاران را مخاطب قرار داده گفت :

ناراحت نباشید تا چند دقیقه دیگر پلیس خدمت شما می رسد .

رنگ از چهره وایلر و افرادش پرید با ناراحتی زیر لب گفت :

بالاخره به دام افتادیم ...  

صدای قدم های محکم و استوار افراد پلیس به گوش می رسید . 

 

پایان

گورستان وحشت ( 11 )

آلن در موقع بیهوشی هیچ چیز احساس نمی کرد ناگهان پس از مدتی نسبتا طولانی چشمان خود را باز کرده نگاهی به اطراف انداخت و خود را در اطاقی بزرگ دید که با فرشهای گرانقیمت مفروش بود و اشیاء گرانقیمت که در هر گوشه آن خودنمایی می کرد حکایت از حسن سلیقه و بضاعت صاحبش می کرد .

آلن چند لحظه مات و مبهوت برجای ماند و به شدت سعی می کرد که موقعیت خود را درک کند و سرانجام پس از چند دقیقه به یاد واقعه جنگل و رقص اسکلت افتاد از یادآوری این موضوع  تشنجی عجیب سراپایش را فرا گرفت و با کمال وحشت متوجه شد که در دام افتاده اما چگونگی واقعه را که چطور شد از میان آن جنگل وحشتناک به این مکان منتقل شده و در دست چه کسانی اسیر شده به یاد نیاورد .

بالاخره پس از مدتی بر ترس خود غالب شده ماجرا و حوادث گذشته مانند سینما از مقابلش گذشت به خوبی احساس خطر می کرد مکان خود را نمی توانست تشخیص دهد ولی به خوبی می دانست که در دام افتاده ، با ناتوانی از جای برخاست نگاهی به اطراف افکند هیچکس در آنجا دیده نمیشد ناگهان برقی در چشمانش درخشید و با عجله به طرف درب اطاق که نیمه باز بود دوید در کمال تعجب بود که چرا زودتر متوجه این موضوع نشده در هر صورت نباید وقت را بیهوده تلف می کرد به درب نزدیک شد از خوشحالی روی پای خود بند نبود چون با آزادی بیش از یک قدم فاصله نداشت به آهستگی درب را باز کرد راهرو طویلی را در مقابل خود یافت که دربهای متعددی اطراف آن دیده میشد اکثر دربها قفل بود و تنها چند لامپ کوچک روشنایی آنجا را تشکیل می داد . آلن دچار تردید شد نمی دانست چکار کند آیا به اطاق برگردد ؟ اما نه ...

" این غیر ممکن است من باید هر طور شده خود را نجات دهم "

ناگهان صدای قدم های آرامی را شنید که به او نزدیک می شدند هر گام مشخص ناشناسی چون پتکی بر مغز او فرود می آمد . وحشت مرگ بر چهره او سایه افکنده بود تأمل جایز نبود باید کاری می کرد با سرعت عجیبی که از خود بعید می دانست به کنار درب پرید و در پشت ستونی مخفی شد .

صدای پا هر لحظه نزدیک تر می شد و بهمان اندازه ضربان قلب دخترک شدیدتر می زد به طوریکه صدای آن را به خوبی می شنید بعد از چند لحظه صدای پا قطع شده و دخترک نفسی به راحتی کشید.

به آهستگی از مخفیگاه خود بیرون آمد نگاهی به چپ و راست کرد هیچکس را ندید با سرعت به راه افتاد اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که ناگهان راهرو غرق در تاریکی شد . لامپهای کوچک خاموش شده و تاریکی هراس انگیزی بر سراسر راهرو سایه افکند . آلن مستأصل شده بود نمی دانست چکار کند لحظه ای چشمان خود را برهم نهاد تا کمی به تاریکی عادت کردند اینک با سرعت کمتر و احتیاط بیشتری قدم برمیداشت کم کم به انتهای راهرو نزدیک می شد که ناگهان فریاد جگرخراش زنی سکوت آرام آنجا را برهم زد و آلن را برجای میخکوب کرد به سرعت به عقب برگشت اما کسی را ندید دو مرتبه صدای فریاد به گوش خورد مثل آن بود که زنی را مورد شکنجه قرار می دهند اینک صدای فریاد به ناله تبدیل شده و به طور مقطع به گوش می رسید آلن به سختی بر اعصاب خود مسلط شد و بی اراده به طرف صدا که از داخل اطاقی شنیده میشد به راه افتاد درب را به آهستگی فشار داد خوشبختانه یا بدبختانه باز بود به محض آنکه قدم به داخل اطاق گذاشت چشمان خود را بست چون نور قوی و خیره کننده ای فضای اطاق را چون روز روشن کرده بود و چشمان او را که مدتی به تاریکی عادت کرده بود می آزرد . آلن مدتی چشمان خود را با دست مالید تا به روشنایی عادت کرد اطاقی که وارد شده بود بیشتر شبیه آزمایشگاه بود . دستگاه های متعددی در آنجا به چشم می خورد اما کسی دیده نمی شد ناگهان صدای ناله شدت یافته هر لحظه به فریاد تبدیل میشد . آلن با وحشت نگاهی به اطراف اطاق افکند در گوشه اطاق آه ... نه باور کردنی نیست .

بی اختیار فریادی از گلویش خارج شد :

بی رحم ها ، بی شرف ها ، قاتل ها ...

آنجا در گوشه اطاق روی میزی درون یک قفس آهنی زنی لخت با چشمانی وحشت زده به او می نگریست و هر لحظه فریاد می زد درون قفس نزدیک زن بیچاره چند رطیل سیاه و بدترکیب در حالیکه با چشمان شرر بارشان به طعمه خود خیره شده بودند هر لحظه به او نزدیک شده و گوشه ای از بدن او را با دندان های تیزشان کنده و با وضع وحشتناکی میخوردند . زن فریاد می زد اما رطیل های خطرناک بی اعتناء به فریادهای جگر خراش او مانند دژخیمی به وظیفه مرگبار خود عمل می کردند .

آلن وحشت زده نمی دانست چکار کند گیج شده نه می توانست به زن نگون بخت کمک کند ونه اما ...

" باید فرار کنم هر طور شده خود را نجات دهم "

خواست بگریزد ولی با کمال وحشت متوجه شد که درب اطاق بسته شده هر چه تقلا کرد نتوانست خود را نجات دهد .

ناگهان صدای آمرانه ای به گوش رسید :

خانم آلن بیهوده تلاش نکن تو در چنگال ما هستی نترس عزیزم من فکر بهتری برایت در نظر گرفته ام ( قفس مرغ مرگ ) .

و بلافاصله  صدای قهقهه آن جنایتکار در اطاق پیچید .

آلن از وحشت می لرزید هر چه به اطراف نگاه کرد کسی را ندید کلمه آخر مرد ناشناس در گوشش زنگ میزد قفس مرگ مرگ مرغ مرگ ...

فریاد زد :

پس فطرتها شما کی هستید از جان من چه می خواهید ؟

و ناگهان به یاد جوزف نامزدش افتاد .

او الان کجاست آیا به چنگ این هیولاهای وحشت اسیر شده ؟ اما نه نباید او بمیرد ... آه جوزف عزیزم جوزف نازنینم ...

رشته تخیلات آلن را خاموش شدن ناگهانی چراغهای اطاق برهم زد و قبل از آنکه بتواند موقعیت خود را تشخیص دهد چهارپنجه قوی او را در میان گرفته به سوی قفس رطیل ها بردند . 

آلن از وحشت بیهوش شد . 

 

ادامه دارد ...

گورستان وحشت ( 10 )

سکوت سنگینی سراسر جاده جنگلی را پوشانده بود و تنها جنبنده ای که به چشم می خورد همان ماشین جیپ اداره باستان شناسی و همراهانش بود که به آهستگی و با احتیاط پیش می رفت .

پس از ساعتی به محوطه قبرستان رسید . شانکر که با دقت متوجه اطراف جاده ناگهان با مشاهده لاشه نیمه سوخته ی اتومبیلی در کنار جاده به راننده دستور توقف داد .

همگی پیاده شده به نظاره اتومبیل مزبور که شاسی و آهن پاره ای از آن باقی نمانده بود پرداختند .

 

شانکر با تأسف سری تکان داده گفت :

 

می بینید آقای جوکی این اتومبیل همراهان مک می باشد معلوم نیست چه بلایی به سر آن بیچاره ها آمده .

 

آن وقت با عجله به طرف اتومبیل رفته نگاهی به داخل آن انداخت . تمام قسمت های داخلی و موتور آن متلاشی شده و سوخته بود اما هیچکس در آن دیده نمی شد حتی هیچ چیزی که بتواند ثابت کند که سرنشینان آن از بین رفته اند در آن دیده نمی شد ناگهان شانکر به یاد موتور سیکلتی افتاد که مک موقع رفتن به مأموریت تقاضا کرده بود . برای یافتن آن نگاهی به اطراف محوطه قبرستان کرد اما کوچکترین اثری از آن نیافت . جوکی راما که او را در فکر دید جریان را پرسید شانکر جواب داد :

 

می بینی که هیچکس در اتومبیل نیست و عجیب آنکه مک موقع رفتن به مأموریت با موتورسیکلت رفت اما حالا از موتور هم هیچ اثری نیست معلوم نیست به کجا رفته .

 

جوکی گفت :

 

ظاهرا همانطور که پیداست ماشین با این تخته سنگ ( و اشاره به تخته سنگ بزرگی که در کنار جاده قرار داشت کرد ) تصادف کرده و منفجر شده اما چرا از موتورسیکلت خبری نیست خود معمائی شده ولی به طور حتم توطئه ای در کار بوده برای آنکه اولا باید جسد یک نفر از آنها لااقل درون اتومبیل باشد البته به طور نیمه سوخته تازه اگر هم کاملا سوخته باشد اثری از آن باقی می ماند و ثانیا مک آدمی نبود که در همچین مواقعی از صحنه تصادف دور شده و رفقای خود را تنها بگذارد .

 

شانکر مأمورین خود را که با حالت متأسف ایستاده بودند مخاطب قرار داده گفت :

 

یاالله بچه ها تفنگ ها را آماده کنید باید سری هم به داخل گورستان بزنیم همگی به طرف خرابه های متروک به راه افتادند .

ظاهرا هیچ چیز غیرعادی به چشم نمی خورد ناگهان صدای ناله جگرخراشی به گوش رسید آنها وحشت زده قدمی به عقب برداشت و در حالی که با سوءظن بهم نگاه می کردند در جستجوی محل صدا برآمدند که جوکی راما آنها را متوجه ساخت :

 

آقای شانکر صدا از داخل خرابه می آید اگر اجازه دهید داخل آنجا را نگاه کنیم .

 

شانکر موافقت کرد ولی به خوبی ترس و وحشت را در چهره یکایک همکارانش مشاهده کرد .

هر چه قدر آنها به خرابه ها نزدیک تر میشدند صدای ناله را بهتر می شنیدند سرانجام قدم به داخل خرابه مورد نظر گذاشتند و ناگهان فریادی از حیرت و تعجب کشیدند . آنجا در جلو چشمان وحشت زده آنها جک عضو باهوش اداره باستان شناسی با حالتی تأثرانگیزی و چشمانی گود رفته در حالیکه مرتب ناله می کرد و به خود می پیچید قرار داشت . شانکر در بهت و حیرت عجیبی فرو رفته بود و مدتی با چشمانی که از تعجب و تأسف گشاد شده بود به آن منظره نگریست .

جوکی راما و سایر افراد هم دست کمی از او نداشتند بالاخره شانکر سکوت اضطراب آور را شکست با ناراحتی جک را مخاطب قرار داده پرسید :

 

جک ... دوست من اینجا چکار می کنی ؟

 

جک ناله ای کرد و به سختی پاسخ داد :

 

اول کمی آب به من برسانید که نزدیک است هلاک شوم .

 

بلافاصله به دستور شانکر آب و غذای مختصری برای او فراهم شد .

 

جوکی مورن نگاه استفهام آمیزی به شانکر کرده گفت :

 

بیچاره با چه ولعی میخورد معلوم میشود این دو سه روزه اصلا غذا نخورده .

 

پس از اتمام غذای جک ، شانکر از او خواست تا جریان را شرح دهد ولی جک با بی حالی گفت :

 

وقت برای شرح واقعه بسیار است فعلا باید مک را از مرگ نجات دهیم .

 

_ چی مک را ؟ مگر بقیه افراد کجا هستند ؟

 

_ همه مردند آن هم به طرز وحشتناکی .

 

چشمان شانکر و جوکی مورن و همراهانش گرد شد . اندوهی سخت بر چهره آن ها نشست اما چاره ای نبود باید هر چه زودتر مک را نجات دهند .

سرانجام با راهنمائی جک و کمک افراد ورزیده باستان شناس ، حلقه فلزی کذایی را پیدا کرده با کشیدن حلقه آهنین صدای گردش چرخی به گوش رسید . افراد باستان شناس به توصیه جک همه در یک طرف جمع شده و با وحشت منتظر نتیجه کار شدند .

پس از لحظه ای گودال نامرئی ظاهر شده و افراد بلافاصله به کمک هم قدم به داخل دخمه مخوف گذاشتند .

فضای دخمه را مه غلیظی پوشانده بود و آنها در حالیکه هر یک چراغ قوه های خود را در دست داشتند به سختی قدم برمیداشتند . هیچکدام نمی دانستند به کجا می روند و چه سرنوشتی در انتظارشان است . تنها در این میان جک بود که تا اندازه ای به جزئیات دخمه وارد شده و آنها را راهنمائی می کرد . هیچ یک از افراد رنگ به چهره نداشتند . قلبهای همه به تاپ تاپ افتاده بود ولی جوکی مورن تا اندازه ای بنا به اقتضای شغلش و مأموریتهای گهگاه کارآگاهی اش خونسرد بوده و حتی بقیه را به خونسردی تشویق می کرد . شانکر هم ظاهرا خونسرد به نظر می رسید تنها نگرانی او برای مک جرالدین دوست و همکار عزیزش بود .

هنوز مقداری راه نرفته بودند که بوی تعفن شدیدی در دهلیز پیچید به طوریکه به سختی نفس می کشیدند . جوکی مورن که در پیشاپیش دسته حرکت می کرد ناگهان ایستاد و خطاب به بقیه افراد گفت :

 

می بینید که بوی تعفن هر لحظه زیادتر میشود و هر آن امکان دارد ما به واسطه همین بوی لعنتی از رفتن باز مانیم اما ناراحت نباشید دوستان من ، آقا شانکر فکر همه چیز را کرده اند .

 

همه سرها به طرف شانکر برگشت و همه با هیجان منتظر صحبت شانکر بودند . او به حرف آمد :

 

بله دوستان من مقداری قرص همراه آورده که برای جلوگیری از تهوع خیلی موثر است و از آن گذشته چند عدد ماسک ضد گاز همراه دارم که می تواند برای ما مفید باشد .

 

و بلافاصله از داخل کوله پشتی خود بسته ای بیرون آورد که محتوی تعداد زیادی قرص بود و بعد از آنکه همه افراد باستان شناسی با ماسک مجهز شدند مجددا به راه افتادند .

ناگهان متوجه شدند که جک بر سرعت قدمهایش افزود به طوریکه از جوکی مورن جلو افتاد همه با تعجب به او نگاه می کردند و به تابعیت از او بر سرعت قدمهای خود افزودند .

جک بدون آنکه اراده ای از خود داشته باشد به جلو کشیده میشد هنوز مقدار زیادی از آنها دور نشده بود که ناگهان فریاد جگرخراشی کشیده از پشت به زمین افتاد . افراد باستان شناس با عجله خود را به او رساندند .

بیچاره جک دقایق آخر زندگیش را می گذرانید . شانکر و جوکی مورن قبل از همه خود را به او رسانیده و ناگهان فریادی از وحشت از دهانشان خارج شد .

جک در حالیکه به خود می پیچید و هر لحظه رنگ صورتش به سیاهی می گرائید بریده بریده جملاتی را زیر لب زمزمه می کرد :

 

آه ... پست فطرت بی شرف ... بالاخره کار خود...ت را ...کردی .

 

کاردی تا دسته در سینه اش درست زیر قلبش فرو رفته و خون مانند فواره ای جریان داشت .

 

جوکی مورن به سرعت دو زانو روی زمین زده ، گوش خود را به دهان جک نزدیک کرد و با صدای ملایمی گفت :

 

جک ... جک آیا صدای مرا می شنوی ؟

 

جک در حالیکه به سختی نفس می کشید با سر جواب مثبت داد :

 

آیا می توانی جای مک را به ما بگویی ؟

 

جک به آهستگی گفت :

 

بله چند قدم بالاتر به یک سه راهی می رسید مک آنجا افتاده بود . بیهوش بود ... ولی ... ولی ...

 

_ ولی چی ؟ حرف بزن خواهش می کنم حرف بزن .

 

_ ما او را به اتاق مرگ بردیم .

 

جوکی مورن در حالیکه به سختی خود را کنترل کرده بود با دستپاچگی پرسید :

 

چی اتاق مرگ ؟ مگر تو با آنها همکاری داشتی ؟

 

_ بله ... اما باور کنید تقصیر نداشتم مجبورم کردند باور کنید راست می گویم .

 

_ خیلی خوب اتاق مرگ کجاست ؟

 

_ به سه راهی که رسیدید به چپ می پیچید دو قدم برداشته می ایستید . آنجا روی دیوار اهرمی وجود دارد آن را ...

 

شانکر با بی صبری انتظار می کشید . انتظار جوکی مورن با جک را .

 

بالاخره جوکی مورن سربرداشت و گفت :

 

آقای شانکر جک بیچاره آلت دست شده بود .

 

شانکر و همراهانش با تعجب به او نگاه می کردند مثل آنکه با دیوانه ای روبرو شده اند.

جوکی که از نگاه های آنان متوجه شد هنوز چیزی نفهمیده اند در حالیکه از عصبانیت دستهایش را بهم می سائید ادامه داد :

 

بله جک همه چیز را به من گفت او با آنها همکاری می کرد اما خوشبختانه قبل از آنکه بمیرد حقایقی را برای من فاش کرد .

 

شانکر گفت :

 

بیچاره جک حتما از کار خود پشیمان شده که آن طور بی رحمانه او را به قتل رساندند .

 

_ بله آقای شانکر او جای مک را گفت با آنکه نتوانست جمله اش را تمام کند فکر می کنم بتوانیم کاری انجام دهیم .

 

افراد باستان شناس هنوز گیج بودند . این حادثه غیرمترقبه چنان آنها را به وحشت انداخته بود که قدرت هیچگونه حرف یا اظهار نظری را نداشتند . بالاخره با اشاره شانکر به راه افتادند با این تفاوت که این مرتبه با احتیاط بیشتری قدم برمی داشتند .

پس از چند دقیقه به سه راهی دهلیز رسیده به دستور جوکی مورن به چپ پیچیدند . سرانجام جوکی میله مورد نظر را در دل دیوار یافت آن را به دست گرفته با تمام قوا به طرف پایین کشید . همه افراد با چشمانی مضطرب و از حدقه درآمده منتظر نتیجه کار بودند که ناگهان صدای خشکی در آن مکان خطرناک پیچید و دری در دل دیوار نمایان شد .

قبل از همه شانکر به جلو پرید تا از جریان مطلع شود ولی با کمال تعجب هیچکس در آنجا که اتاقی چهار گوش بود ندید . سقف اتاق از آهن و دیوارهای آن سیمانی بود و ستون سنگی بزرگی در وسط آن به چشم می خورد . جوکی مورن به اتفاق بقیه افراد وارد شده به جستجو پرداختند . برای جوکی مسلم شده بود که دری دیگر در این اتاق وجود دارد و اینک همگی با تلاشی پیگیر به جستجوی درب نامرئی می گشتند .

شانکر وجب به وجب دیوار را با مشت می کوبید تا از خالی بودن پشت آن مطمئن شود. در همان موقع جوکی با خوشحالی فریاد زد پیدا کردم وقتی همه را متوجه خود دید گفت :

 

آقای شانکر اگر خوب دقت کنید متوجه می شوید که این ستون بزرگ سنگی در این جا اضافه بوده و هیچ مناسبتی با این محل ندارد مگر آنکه درب مخفی باشد .

 

شانکر دنباله ی حرف او را گرفته گفت :

 

بله ... کاملا درست می فرمائید چون من هم تمام زوایا و اطراف این اتاق را معاینه کردم جایی که نشان دهنده درب مخفی باشد پیدا نکردم هر چه هست در این ستون نهفته است .

 

و بعد به کمک جوکی به معاینه ستون سنگی پرداختند در حین کار ناگهان متوجه شدند ستون به آهستگی از جای خود حرکت می کند .

افراد باستان شناس با تعجب به ستون که هر لحظه به طرف راست متمایل می شد نگاه کرده و با وحشت منتظر واژگون شدن آن و خراب شدن سقف اتاق بودند .

سرانجام با کمک یکدیگر ستون را از جای خود حرکت دادند . شانکر با دیدن حفره ای در زیر ستون فریادی از خوشحالی کشیده گفت :

 

دیدید بالاخره راه مخفی را پیدا کردیم ؟!؟

 

و بلافاصله نور چراغ قوه را به داخل آن انداخت . در همان موقع ناله ضعیفی توجه آنها را جلب کرد . با کمک طنابی که به همراه داشتند به داخل رفته و ناگهان متوجه بدن نیمه جان مک شدند .

 

ادامه دارد ...

گورستان وحشت ( 9 )

ادوارد شانکر رئیس اداره باستان شناسی در دفتر کارش نشسته و به نقشه ای که در جلویش روی میز پهن شده بود می نگریست که ناگهان چشمش به نام جنگل و قبرستان متروک ثابت ماند و بی اختیار به یاد مأمور ورزیده خود مک جرالدین و همراهانش افتاد که برای انجام مأموریت به آن محل رفته اند .

بی جهت دلش به شور افتاد با خود زمزمه کرد :

 

الان سه روز است رفته اند ولی هنوز خبری از آنها نشده ، آنها که قرار بود به محض رسیدن به آنجا به وسیله بیسیم گزارش بدهند پس ...

 

رشته افکار او را تقه ای که به درب اطاق خورد پاره کرد و پس از لحظه ای درب باز شد و مستخدم اداره وارد شد و در حالیکه کاغذی در دست داشت به سوی آقای شانکر رفته و در حالیکه آن را روی میز قرار می داد گفت :

 

قربان این تلگراف همین الان رسید ولی متأسفانه تکمیل نیست چون به طور ناگهانی تماس قطع شد .

 

مستخدم پس از این گفته از درب خارج شد .

ادوارد شانکر نگاهی به تکه کاغذ افکند و با دیدن جمله ما در گورستان ...

ناگهان دلش فرو ریخت احساس کرد رنگش پرید دلش گواهی حادثه شومی را می داد چون تا آن زمان سابقه نداشت که یکی از مأمورین او به خصوص مک جرالدین تلگرافی مخابره کند که ناقص باشد لحظه ای به فکر فرو رفت :

 

حتما اتفاقی افتاده .

 

بلافاصله دکمه ای را فشار داد پس از چند ثانیه مستخدم وارد شده ، ادای احترام کرد .

 

_ فورا معاون را نزد من بفرست .

 

_ چشم قربان الساعه .

 

لحظه ای گذشت لحظه ای که یک ساعت به شانکر تمام شد . لحظه ای کشنده .

و تقه ای به درب خورده معاون اداره باستان شناسی جوکی راما وارد و با دیدن چهره رنگ پریده رئیس خود احساس کرد اتفاق مهمی افتاده .

ادوارد شانکر با دیدن جوکی صندلی به او تعارف کرده و بدون مقدمه گفت :

 

آقای راما اتفاق مهمی افتاده بالاخره اون بیچاره جان خود را بر سر این کار گذاشت .

 

_ خواهش می کنم واضح تر صحبت کنید .

 

_ اوه معذرت می خواهم . همانطوری که اطلاع دارید مأمور برجسته ما آقای مک جرالدین از سه روز پیش که برای انجام مأموریت به محل قبرستان متروک رفته بود هنوز بازنگشته و عجیب آنکه پیغامی بی سیم مخابره کرده آن هم ناتمام .

 

و به دنبال حرف خود کاغذ تلگراف را به دست جوکی داد و ادامه داد :

 

من فکر می کنم حادثه ای برای آن ها اتفاق افتاده که این تلگراف را فرستاده اند آن هم به این ترتیب ، اگر تلگراف تکمیل بود می شد امیدوار باشیم ولی به عللی که ما نمی دانیم نتوانسته اند آن را تمام کنند .

 

جوکی راما معاون اداره که مردی زرنگ و باهوش بود و به خاطر صفات مخصوصش به سمت کارآگاه خصوصی اداره هم منصوب شده بود با خوشروئی گفت :

 

هیچ ناراحت نباشید آقای شانکر تازه خدای نکرده اگر هم اتفاقی افتاده باشد باید به پلیس اطلاع دهیم چون از دست ما کاری ساخته نیست .

 

شانکر پس از قدری تفکر گفت :

 

زن و بچه اش را چکار کنیم چون با اطلاع دادن به پلیس ممکن است به آبروی آنها لطمه خورده باعث ناراحتی آنها شود .

 

_ آقای رئیس فکر آن را هم کرده ام ما خودمان به اتفاق کارشناس فنی اقدام می کنیم و اگر به خطری برخورد کردیم آن وقت پلیس را در جریان می گذاریم و اما از بابت خانواده مک ناراحت نباشید همین امروز به آنها اطلاع خواهم داد که ممکن است مأموریت این دفعه مک قدری طولانی شود بی جهت نگران نباشید و آنها هم چون تقریبا به دوری مک عادت کرده اند قانع می شوند و از آن گذشته از محل مأموریت او هم با اطلاع نیستند با این تفاصیل فکر نمی کنم جایی برای نگرانی آنها وجود داشته باشد .

 

در همان موقع مستخدم مخصوص شانکر وارد شده و ورود کلارا را اطلاع داده ، اجازه ملاقات خواست .

شانکر و جوکی نگاهی حاکی از تعجب به یکدیگر انداخته و خطاب به مستخدم گفت :

 

خیلی خوب بگو وارد شوند .

 

آقای شانکر متعجب به کلارا که با حالی اندوهگین مقابل میز او ایستاده بود نگریست و در حالی که سعی می کرد ماسکی از تبسم خوشروئی به چهره زند و حیرتش را پنهان دارد از جای برخاست و گفت :

 

خانم کلارا از ملاقاتتان خوشوقتم چه موجب شده که این طور ناراحت و مضطرب شوید آیا کاری از من ساخته است ، می توانم کمکی بکنم ...

خواهش می کنم هر چه هست زودتر بفرمائید چون دیدنتان با این وضع ، واقعا باعث ناراحتی من شده خواهش می کنم خانم کلارا ...

 

کلارا که آماده پاسخ دادن به چنین سوالی بود بی تابانه گفت :

 

آقای شانکر خواهش می کنم کمکم کنید من دخترم را دختر نازنینم را از شما میخواهم...

 

شانکر با تعجب حرف او را قطع کرده پرسید :

 

دخترتان ؟ منظورتان چیست خواهش می کنم واضح تر صحبت کنید چون ما هیچ اطلاعی راجع به دختر شما نداریم .

 

خانم کلارا که کمی آرام گرفته و بر خود مسلط شده بود پی به اشتباه خود برده و در حالی که از اشتباه بزرگ خود رنگ به رنگ می شد با شرمندگی روی صندلی نشست و به شرح ماجرا پرداخت :

 

تقریبا پنج روز پیش دخترم آلن به اتفاق نامزدش طبق معمول هر هفته به گردش رفتند و قرار بود مثل همیشه ساعت نه شب به منزل برگردند . آن شب من و شوهرم مک تا صبح به انتظار نشستیم اما خبری از آنها نشد . صبح من خواستم به پلیس اطلاع دهم که مک ممانعت کرده گفت :

 

در این صورت آبروی چندین ساله ما به خطر می افتد فعلا این موضوع را برای هیچکس بازگو نکن .

 

خانم کلارا کمی مکث کرد و در حالیکه از چهره اش معلوم بود از یادآوری این جریان سخت ناراحت شده با صدای مرتعشی ادامه داد :

 

بله ، من هم علیرغم میل باطنی خود قبول کردم . فردای آن روز مک به اداره آمد اما خیلی زودتر از موعد مقرر برگشت و در جواب من که پرسیدم چرا به این زودی برگشتی گفت :

 

می خواهم به مأموریت بروم .

 

من هر چه اصرار کردم که در این موقعیت صلاح نیست مرا تنها بگذاری اما او با سر سختی عجیبی گفت :

 

ناچارم باید هر طور شده بروم و بلافاصله پس از خداحافظی کوتاهی از درب خارج شد.

 

و الان از مفقود شدن دخترم تقریبا پنج روز می گذرد نه تنها از او خبری نشده بلکه از خود مک هم بی خبر ماندم .

 

کلارا به دنبال این حرف بغضش ترکید و شروع به گریستن کرد .

شانکر خواست مانع شود و به هر وسیله ای است او را آرام سازد اما جوکی کارآگاه اداره مانع شده گفت :

 

آقای رئیس او اعصابش ناراحت است لازم است کمی گریه کند ما باید قبل از هر کاری راه حلی برای این موضوع پیدا کنیم . اما چطور ؟

 

شانکر لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد خطاب به کلارا که اینک ساکت شده بود گفت :

 

خانم کلارا شما هیچ نگرانی از بابت مک نداشته باشید چون مأموریت این دفعه ممکن است طولانی شود ما این موضوع را قبلا میخواستیم اطلاع دهیم و اما راجع به دخترتان ما از همین امروز اقدام می کنیم . امیدوارم بتوانیم کاری برایتان انجام دهیم فقط سعی کنید بیش از این خونسرد باشید .

 

کلارا پس از عذر خواهی و تشکر از آنها از جا برخاست و خداحافظی کرد .

 

شانکر همانطور که با چشم او را بدرقه می کرد زیر لب زمزمه کرد :

 

بیچاره کلارا ...

 

جوکی راما رو به جانب شانکر کرده گفت :

 

آقای رئیس همانطور که قبلا هم گفتم تنها راه چاره ما این است که به اتفاق چند مأمور ورزیده و کارشناس اداره به محل مأموریت مک برویم به خصوص با این موقعیتی که برای دخترش پیش آمده ما راه دیگری نداریم و چه بسا ممکن است مک به دنبال یافتن دخترش به آن مکان کشیده شده باشد .

 

_ مسلما همین طور است که سابقه نداشت مأمورین ما آنجا را انتخاب کنند ولی به هر حال کاری است که شده و ما باید هر چه زودتر اقدام کنیم ، اگر آنها را پیدا کردیم که چه بهتر و گرنه به پلیس اطلاع داده آنها را در جریان می گذاریم .

 

جوکی راما از جا برخاست و با عجله از درب بیرون رفت بعد از چند دقیقه برگشته گفت :

 

آقای شانکر ماشین جیپ به اتفاق سه مأمور ورزیده و وسائل لازم حاضر است آیا شما مایلید ؟

 

_ البته دوست من برویم ...

 

ادامه دارد ...

گورستان وحشت ( 8 )

آنها همچنان به راهپیمایی رنج آور خود در آن گذرگاه خطرناک ادامه دادند سرانجام سیاهی شبحی را از دور تشخیص دادند . هوای دهلیز غیرقابل تحمل شده بود .

مک با ناراحتی دوستش را مخاطب قرار داده گفت :

راستی جک من سیاهی شبحی را می بینم آیا تو هم ...

_ بله آقای مک من هم می بینم .

_ فکر نمی کنی ما دچار اوهام و خیالات شده باشیم ؟

_ خیر ارباب چشمان تیزبین من هیچوقت اشتباه نمی کند من به خوبی سیاهی یک انسان را تشخیص می دهم باید قدری جلوتر برویم .

هر دو قدم های خود را تند کرده با عجله خود را به شبح رساندند و ناگهان از آنچه در مقابل خود می دیدند با وحشت قدمی به عقب برداشتند .

جسد انسانی از سقف کوتاه دهلیز حلق آویز شده بود .

جک نگاهی به جسد انداخته با ناراحتی گفت :

رئیس مثل اینکه ما وارد کشتارگاه شده ایم .

مک بدون آنکه پاسخی به سوال او بدهد نگاهی به جسد کرد ولی هر چه سعی کرد نتوانست صورت و بدن جسد را تشخیص دهد چون صورت و بدن جسد به طور کلی پوسیده شده و به وضع چندش آوری خودنمائی می کرد . بوی تعفن به قدری زیاد شده بود که آنها را به سرفه انداخت به طوری که چند مرتبه حالت تهوع به مک دست داد ناچار دستمالی را محکم جلوی بینی خود گرفته به نظاره پرداختند .

پوست و گوشت صورت مرده گندیده شده و به طرز چندش آوری مقداری از آن آویزان شده بود . جک با دقت به جسد چشم دوخته بود که ناگهان فریادی از وحشت کشید و احساس کرد چیزی در گلویش گیر کرد ، حالت تهوع شدیدی را در خود احساس کرد روده هایش بهم می پیچید و صدای عجیبی در شکم خود می شنید .

کرم های متعددی از ورای گوشتهای گندیده صورت جسد سر بیرون آورده و دهن کجی می کردند .

آقای مک دیگر قدرت ایستادن نداشت از طرفی بوی متعفن و خفه کننده دخمه و از طرف دیگر دیدن جسد آن هم با آن وضع وحشتناک و چندش آور او را خسته کرده بود .

بالاخره پس از چند لحظه با بیحالی به روی زمین و زیرپای جسد ناشناس خیره شد آنجا چیز سفید رنگی توجه او را جلب کرد خم شده و آن را که یک تکه کاغذ بود برداشت و در پرتو نور کم رنگ چراغ قوه حروف روی آن را این طور خواند :

جوزف لانیز خیابان 52 ساختمان شماره 7 ...

دیگر بقیه آن را نخواند چون آنچه ممکن بود راه حلی برای او و پیدا کردن دختر نازنینش باشد اینک بی جان با بدنی پوسیده در جلوی او قرار داشت!

جسد متعلق به جوزف بیچاره و بخت برگشته بود .

نگاهی به جک انداخت او هم بیحال به دیوار فرسوده دهلیز تکیه داده و با چشمانی از حدقه درآمده به جسد خیره شده بود .

مک او را مخاطب قرار داده گفت :

دوست عزیز دیگر ماندن ما در اینجا فایده ای ندارد باید هر چه زودتر تا خفه نشدیم از اینجا دور شویم و هر طور شده خود را نجات دهیم .

_ اما رئیس چون با مشاهده این صحنه و حوادث قبلی دیگر رمقی برای ما باقی نمانده .

_ چاره ای نیست تا آنجا که قدرت داری سعی کن روی پاهایت مسلط بوده و ترس و وحشت را از خود دور کنی تازه ، من هم دست کمی از تو ندارم .

هر دو نفر به طرف راهی که آمده بودند برگشته در حالیکه به سختی خود را سر پا نگهداشته بودند حرکت کردند آنها خود را به سختی به جلو می کشیدند دیگر رمقی برایشان باقی نمانده بود . مک جرالدین در افکار دور و درازی بود که ناگهان احساس کرد صدایی می شنود به سرعت به عقب برگشت تا جک را متوجه سازد ولی با کمال تعجب و ناباوری اثری از او ندید . چند بار او را با اسم خواند :

جک ...

ولی بی فایده بود به جز انعکاس صدای خود که مانند ناقوس مرگ در دهلیز می پیچید صدای دیگری نشنید .

با ناتوانی لرزان پشتش را به دیوار تکیه داد دهانش خشک شده بود گلویش می سوخت احساس می کرد پنجه آهنی قوی گلویش را می فشارد ...

بغضش ترکید اشک گرم و شور بی اختیار از چشمانش جاری شد ، تنهایی ، بی پناهی چون عقربی زهرآگین ، چون عقربی شب رنگ قلبش را نیش می زد احساس می کرد چون مگسی در دام عنکبوتی بزرگ افتاده راه فراری ندارد .

باستان شناس قویدل و معروف اینک درمانده شده بود گیج شده بود نمیتوانست افکار خود را متمرکز کند خواست برگردد اما به کجا ...

نمی دانست نه راه برگشت داشت و نه رمق راه رفتن .

ناگهان برقی در چشمانش درخشید به یاد دستگاه بیسیم صحرائی که همراه داشت افتاد و تعجب کرد که چرا زودتر به فکر آن نبود با خوشحالی روی زمین نشست و دستگاه را میزان کرد و گوشی آن را نزدیک دهان برده و با صدائی که از فرط هیجان می لرزید گفت :

الو ، اداره باستان شناسی ما در گورستان ...

ناگهان دلش فرو ریخت چون راهنمای دستگاه که لامپ چشمک زنی بود به طور ناگهانی خاموش شد .

هیولای یأس و ناامیدی برقلبش چنگ انداخت . دستگاه از کار افتاده و او تازه متوجه شد که در آن هوای خفقان آور دهلیز دستگاه نمی تواند درست کار کند با ناراحتی سیگاری آتش زد و به دهان برد و درحالیکه پک های محکمی به آن میزد به فکر فرو رفت .

دست در جیب خود کرده قرص مسکنی بیرون آورد و به دهان انداخت به سختی آن را فرو داد احساس تشنگی می کرد ولی جز کمی آب نیمه گرم که در قمقمه سفری داشت چیز دیگری در دست نبود ناچار کمی از آن نوشید و از جا برخاست و به سختی به راه افتاد .

اینک او تنها مانده بود تنهای تنها با ناامیدی بار دیگر نام جک را بر زبان آورد :

جک ...

ولی فریادش پاسخی نیافت و در سکوت تهی و سرد دخمه فرو رفت چون دود گم و محو شد . فکر کرد او کجا ممکن است رفته باشد آیا چه بلائی به سرش آمده ؟

مک به سه راهی دخمه نزدیک می شد که ناگهان فریاد جگر خراشی کشیده بر زمین نقش بست و چراغ قوه ای که در دست داشت به گوشه ای پرتاب شد و طوری قرار گرفت که سر آن به طرف دیوار قرار داشت بدین ترتیب نور کمتری به طرف مک می تابید اما آن نور شمع مانند هم لحظه ای بیش دوام نیافت و خاموش شد .

اینک تاریکی مطلق اطراف مک را فرا گرفت خواست از جا برخیزد اما با کمال وحشت احساس کرد به جایی گیر کرده مثل آن بود که پنجه هایی قوی پاهای او را گرفته اند ولی نه ، چون درد و سوزش عجیبی را در پاهای خود احساس کرد به سختی نگاه خود را متوجه پاهایش کرد ولی در آن سیاهی وحشتناک نتوانست چیزی را تشخیص دهد اما به خوبی احساس می کرد در دام افتاده ، دامی خطرناک .

ناگهان به یاد تله های زهرآگین چینی ها افتاد و از یادآوری آن بدنش لرزید و دیگر برایش مسلم شده بود که در تله افتاده .

سوزش چنگالهای تیز و برنده تله هر لحظه زیادتر می شد و مک را بی طاقت می کرد .

مک جرالدین هیولای مرگ را در چند قدمی خود می دید که تمام ریشه جانش را ، مغزش را ، خونش را ، روحش را می مکد و با چشمان خیره و وحشتناکش او را بی حرکت برجای خواب کرده ، طلسم کرده ، به زنجیر بسته است .

درد جانکاه پنجه های آهنین تمام پیکرش را می سوزاند . هیچ امیدی به نجات خود نداشت مگر معجزه ای به وقوع می پیوست . احساس کرد چون مومی ذره ذره ذوب میشود .

ناگهان قهقهه مخوفی در آن فضای تاریک دهلیز طنین افکند به طوریکه در یک قدمی او مقداری خاک از دیوار فرو ریخت .

دیوارهای متروک دهلیز به لرزه افتاده بود و هر آن ممکن بود که مک بیچاره در زیر خروارها خاک مدفون شود بدنش یخ کرده بود احساس کرد دریایی از غم او را آهسته ، آهسته در خود فرو می برد .

دریایی با امواجی سیاه ، سیاه چون شب ، با عمقی بی انتها او را در خود فرو می کشید دیگر تاب تحمل نداشت .

ستاره های سفید و سیاهی در جلو چشمانش به رقص درآمد و احساس کرد در دریای قیرگون وحشت دست و پا میزند و دیگر چیزی نفهمید ...

 

ادامه دارد ...

گورستان وحشت ( 7 )

افعی خطرناک لحظه ای توقف کرد و با چشمان درخشانش به طعمه های خود نگریست مک که در پرتاب کارد مهارت فوق العاده ای داشت تأمل را جایز ندانست و با تمام قوا دشنه را به سوی افعی پرتاب کرد دشنه آن فاصله کم را در یک چشم به هم زدن طی کرده درست روی کمر حیوان خطرناک که مانند هیولای مرگ به آنها می نگریست فرود آمد و در نتیجه او را مانند ورقه کاغذی به دیوار دوخت .

در همان حال جک که متوجه شد ممکن است با تلاشی که افعی از خود نشان می دهد کارد کنده شده و حیوان زخمی حمله خطرناکی را شروع کند از میان وسائلی که همراه داشت میله فلزی بیرون کشید و با جست سریعی خود را به افعی رساند ، میان دو چشم او را که مانند گوی آتشین می درخشید هدف قرار داده میله را فرود آورد با این ضربه و ضربه های بعدی صدای عجیبی از حلقوم حیوان بیرون آمده و بی حرکت ماند .

بدین ترتیب مانع بزرگ و خطرناکی از پیش پای آنها برداشته شد .

لانکی که از ترس رنگ به چهره نداشت رو به جانب مک کرده گفت :

 

من می ترسم ارباب ، خواهش می کنم از این جا برویم .

 

آقای مک جرالدین عضو برجسته اداره باستان شناسی نگاه سرزنش آمیزی به او کرده گفت :

 

خوبه خجالت نمی کشی ... ما باید هر طور شده راز این مکان مخوف را کشف کنیم .

 

جک نفس راحتی کشیده و به اتفاق بدون آنکه حرف دیگری بین آنها رد و بدل شود به راه افتادند . هر چه قدر جلوتر می رفتند دهلیز باریک تر شده و در نتیجه هوای آن هم خم تر می گشت ترس و اضطراب مانند خوره به جان آنها افتاده لحظه ای آرام نداشتند .

تارهای عنکبوت روی دیوار و سقف فرسوده دهلیز به چشم می خورد و پرواز ناگهانی خفاشی در آن محیط وهم آلود به وحشت آنها می افزود .

پس از ساعتی راه پیمایی خسته کننده به یک سه راهی رسیدند . مک ایستاد مستاصل شده و نمی دانست کدام راه را انتخاب کند .

سکوت سنگینی بین آنها حکم فرما شد .

سرانجام مک به حرف آمده با لحن مظنونی گفت :

 

جک اگر اشتباه نکرده باشم بوی تعفنی به مشام می رسد آیا شما هم آن را حس می کنید ؟

 

جک پس از لحظه ای تأمل گفت :

 

بله ارباب ولی به نظر من باید راهمان را از همین بو انتخاب کنیم ...

 

لانکی که تا آن لحظه ساکت بود به حرف درآمده گفت :

 

آخه چطوری میشه از بو راه انتخاب کرد من که خسته شدم .

 

جک با نگاه تحقیرآمیزی گفت :

 

آخه چقدر تو بیشعوری خب تقصیر زیادی هم نداری ترس و وحشت مغز تو را مخطل کرده

 

و باز ادامه داد :

 

بگذار توضیح بیشتری بدهم وقتی ما فهمیدیم بوی تعفن از کدام طرف می آید به همان طرف رهسپار می شویم و من حتم دارم که به مقصود می رسیم .

 

_ فهمیدم دوست عزیز من آن قدرها هم خنگ نبودم ولی این ترس و وحشت از این محیط لعنتی پاک مرا کلافه کرده .

 

مک پس از قدری تفکر در حالیکه به هوش فوق العاده جک آفرین می گفت موافقت خود را اعلام کرد وبا خوشحالی گفت :

 

آفرین جک ، من به وجود تو افتخار می کنم و اگر زنده از اینجا بیرون رفتیم برای تو تقاضای تشویق می کنم .

 

لانکی که نمی توانست لحظه ای آرام گیرد با خوشحالی گفت :

 

آقای جرالدین این بوی تعفن از این طرف می آید و اشاره به سمت راست دهلیز کرد و بلافاصله به همان طرف به راه افتاد .

 

لبخندی روی لبان مک جرالدین نقش بست چشمکی به دوست خود جک زده و هر دو به دنبال نفر سوم به راه افتادند ولی با تعجب مشاهده کردند که لانکی بیشتر از دو متر با آنها فاصله گرفته ناچار بر سرعت قدمهای خود افزودند .

بوی تعفن هر لحظه زیادتر میشد به طوریکه تنفس را مشکل می ساخت .

 

مک با نگرانی گفت :

 

راستی جک چرا هوای اینجا تاریک شد در صورتیکه اوائل دهلیز روشن تر بود و الان هم تقریبا سه ساعت است که در راه هستیم با این حساب باید پنج صبح باشد در حالی که هر قدر به صبح نزدیک می شویم باید هوا روشن تر شود .

 

در آن هنگام که مک جرالدین و دوستش مشغول صحبت در اطراف هوای دهلیز بودند حادثه دیگری در شرف وقوع بود .

لانکی همانطور که پیش می رفت متوجه شد هر لحظه بر غلظت تاریکی دهلیز افزوده می شود و بوی تعفن هم زیادتر می شود بی اختیار به پشت سر نگریست و با کمال وحشت مشاهده کرد که بیش از اندازه از دوستانش فاصله گرفته به طوریکه فقط شبح آنها را می دید لحظه ای برجای ایستاد . ترس بر وجودش مستولی شده بود ولی به خود دلداری می داد و از اینکه زودتر از دوستانش به کشف ماجرا نائل می شود جرأتی در خود یافته باز به راه افتاد ولی این دفعه نمی توانست به سرعت اولیه راه برود زیرا هر لحظه بر تاریکی دهلیز افزوده می شد و با آنکه چراغ قوه در دست داشت به واسطه تاریکی زیاد از اندازه به سختی قدم بر می داشت .

هنوز چند قدمی بر نداشته بود که ضربه ای سخت روی دستش خورد و چراغ قوه به گوشه ای پرتاب شد درد شدیدی در مچ خود احساس کرد اما هنوز به خود نیامده بود که احساس کرد پیشانی اش به شیئی برخورد کرد ولی هنوز موضوع را به درستی درک نکرده بود که ناگهان احساس کرد به طرف بالا کشیده می شود مثل آن بود که چنگالهائی آهنین گلویش را گرفته و به سختی فشار می دهند تلاش کرد تا شاید خود را نجات دهد اما میسر نشد و پس از قدری تقلا فریادی از درد وحشت کشیده و دیگر چیزی نفهمید .

فریاد مرگبار لانکی ، مک جرالدین و جک تنها بازماندگان دسته باستان شناس را متوجه ساخت .

آنها دوان دوان و با زحمت زیاد خود را به نزدیکی لانکی رساندند .

جک با دیدن لانکی که به سقف دهلیز حلق آویز شده بود و با وضع وحشت آوری به دور خود می چرخید نزدیک بود از وحشت دیوانه شود و مک با تأثر نگاهی به چهره وحشت زده جک انداخت و سری تکان داد اما در آن موقعیت هیچ کاری از دست آنها برنمی آمد چون لانکی بیچاره مرده بود و آنها باید هر چه زودتر جان خودشان را نجات می دادند . آنها در بد وضعی قرار گرفته بودند ، نه ایستادن نشان صلاح بود و نه راه برگشتن داشتند ناچار باید به پیشروی ادامه می دادند تا شاید خود را از آن دخمه وحشتناک نجات دهند .

 

مک با لحن خسته ای گفت :

 

دوست من دوستان ما همه از بین رفتند فقط ما دو نفر ماندیم و باید به هر وسیله ای هست خود را نجات دهیم .

 

آن دو سرانجام پس از مشورت زیاد تصمیم گرفتند به پیشروی خود ادامه دهند شاید نجات پیدا کنند .

 

ادامه دارد ...

گورستان وحشت ( 6 )

مک جرالدین تلاش میکرد . تلاشی پیگیر و خسته کننده برای نجات جان تنها فرزندش ، چه تلاش بیهوده ای .

یأس و ناامیدی برقلبش چنگ میزد . چند مرتبه تصمیم گرفت دست از تلاش بردارد اما نیرویی مرموز ، نیرویی نامرئی او را منصرف می کرد .

ناگهان احساس کرد که بی اراده به گوشه خرابه کشیده می شود . نور چراغ قوه را متوجه آنجا ساخت در روشنایی کمرنگ آن شیئی براق توجهش را جلب کرده و ناگهان برق امیدی در دلش جهید . به سرعت خود را به آن نقطه رسانده دو زانو به روی زمین نشست و به آزمایش شی مزبور پرداخت . آن چیزی که توجه او را به خود جلب کرده بود یک حلقه کوچک آهنین بود که به آهنی پولادین متصل شده بود . مک بی اختیار دو انگشت خود را در میان حلقه جای داده و با تمام قوا به طرف خود کشید .

هر یک از افراد در گوشه ای از خرابه به کاوش مشغول بودند . فقط جک بود که زودتر از دیگران متوجه مک شده و با تعجب به عملیات او خیره شده بود .

با کشیده شدن حلقه آهنین ناگهان فریاد جگرخراشی به گوش رسیده دیگران را متوجه خود ساخت . نور چراغ قوه ها به گردش درآمده شکافی عمیق در طرف راست خرابه نمایان و جک اولین نفری بود که سرنگون شدن یکی از افراد را به داخل گودال مشاهده کرد .

همگی با دلهره و وحشت زایدالوصفی به طرف گودال ایجاد شده هجوم برده و متوجه درون آن شدند . هیچ چیز دیده نمی شد جز تاریکی . مک نور چراغ را مستقیما به داخل گودال انداخت و از آنچه در مقابل خود می دید در شگفت ماند .

نردبانی چوبین درون گودال خودنمایی می کرد .

آقای جرالدین از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . بالاخره راهی پیدا کرده بود .

 

خطاب به افراد خود گفت :

 

ما باید از این پله پایین رفته و ببینیم بر سر دوستمان چه آمده و در ثانی راز این گورستان شوم را کشف کنیم .

 

بقیه افراد باستان شناس که عبارت بودند از جک و دونفر باقیمانده دیگر به نامهای توماس و لانکی نگاهی حاکی از وحشت به یکدیگر انداخته به فکر فرو رفتند . سکوت سنگینی بین آنها حکم فرما شد .

سرانجام جک سکوت را شکست . با آنکه خود احساس ترس می کرد وقتی دو دلی آنها را دید رو به مک نموده آمادگی خود را اعلام کرد .

توماس و لانکی با موافقت جک به خود آمده و پس از آنکه مطمئن شدند پیشنهاد را پذیرفته نفسی به راحتی کشیده و پس از مشورت مختصری آمادگی بعدی خود را اعلام کردند .

اولین نفری که قدم به درون گودال گذاشت خود مک جرالدین بود در حالیکه اسلحه خود را در دست داشت با دست دیگر چراغ قوه را گرفته و به کمک آرنج دستهای خود در پناه نور چراغ شروع به پائین رفتن کرد . پله های فرسوده چوبی در زیر گامهای سنگین او می لرزید . با آنکه هر آن ممکن بود در اثر فرسودگی شکسته و باعث سقوط او شود ولی مک تصمیم خود را گرفته بود . بالاخره به زحمت زیاد پس از مدتی که قریب بیست وپنج پله را طی نمود به عمق گودال رسید .

جک و توماس و لانکی هم به او ملحق شدند .

آنجا یک گودال عادی نبود در واقع دهلیزی بود که راهرو طویل و دیوارهای متروک و خاکی آن حکایت از قرون گذشته می کرد .

آنها قدری اطراف خود را نگاه کردند و چون چیز مشکوکی به نظرشان نیامد به راه پیمایی در راهرو طویل آن ادامه دادند .

 

مک جرالدین همانطور که با احتیاط قدم برمی داشت خطاب به افرادش گفت :

 

بچه ها مواظب باشید مکان خطرناکی است ما ...

 

ریزش ناگهانی سقف دهلیز و افتادن جسمی سنگین جلوی پای مک او را از ادامه صحبت بازداشت و با وحشت قدمی به عقب برداشت .

جک و دونفر دیگر هم که کمی عقب تر بودند با شنیدن صدای ناگهانی خود را به جرالدین رسانده و با مشاهده جسدی برجای ایستادند .

مک صورت جسد را که روی خاک قرار داشت برگرداند و با مشاهده وضع اسف انگیز آن نزدیک بود استفراغ کند . جسد متعلق به دوست و همکارش بیل بود که به طور ناگهانی به داخل گودال سرنگون شده بود و او این موضوع را از پیراهن مخصوص او فهمید وگرنه از قیافه صورتش معلوم نبود چون قاتلین مرموز با بیرحمی عجیبی پوست صورت او را کنده و به وضع وحشتناکی چشمان جسد را از حدقه درآورده بودند .

یکی از همکاران مک که دوست صمیمی مقتول به حساب می آمد با مشاهده وضع اسف انگیز و وحشتناک دوست خود در حالیکه دست هایش را روی چشمانش گذاشته فریادی از وحشت کشیده به روی زمین افتاد .

مک و دیگر همکارانش که نزدیک بود از وحشت قالب تهی کنند به خود جرأت داده نزدیک توماس که اینک بیهوش شده بود زانو زده سعی کردند با داروهای مخصوصی او را به هوش آورند .

مک سر توماس را روی زانو قرار داد ولی ناگهان با دیدن چهره سیاه شده و چشمان از حدقه درآمده او مانند برق گرفته ها بر خود لرزید و با تأسف سری تکان داد ، بله ... او مرده بود .

اینک او مانده بود و جک و رفیقش لانکی ، جک که فرد باهوش دسته به شمار می رفت ناگهان مثل آنکه صدایی شنیده باشد گوشهای خود را تیز کرده آماده شد .

مک که متوجه بود با نگرانی پرسید :

 

چی شده جک چرا یکدفعه خشکت زد ؟

 

جک با اشاره دست به او فهماند که صحبت نکند آنگاه خود به آهستگی گفت :

 

ارباب من صدای عجیبی می شنوم اینجا چقدر اسرارآمیزی است .

 

آقای مک جرالدین لحظه ای گوش فرا داد و در حالیکه لبخند تلخی روی لبانش نقش بسته بود به آهستگی گفت :

 

چیز مهمی نیست این صدا متعلق به یک افعی خطرناک می باشد . بله حس ششم من اشتباه نمی کند .

 

در همان موقع که مک صحبت می کرد ناگهان متوجه دیوار دهلیز شده با دیدن دو نقطه نورانی برایش مسلم شده بود که اشتباه نکرده .

اینک در پرتو نور چراغ قوه آنها جثه ی عظیم یک افعی خطرناک نمایان شد که هر لحظه به جسد بی جان توماس و در نتیجه به آنها نزدیک می شد .

لانکی که تا آن موقع ساکت ایستاده و با وحشت به آن صحنه می نگریست ناگهان مثل دیوانه ها اسلحه ی خود را سر دست گرفت و آماده شلیک شد اما قبل از آنکه ماشه را بکشد ناگهان ضربه ای محکم زیر دستش خورد و اسلحه به طرفی پرتاب شد . لانکی که از ضربه ناگهانی گیج شده بود متوجه چهره برافروخته جک شد و او که لانکی را متوجه خود دید در حالیکه رگهای گردنش از شدت خشم متورم شده بود با لحنی که سعی می کرد حتی الامکان آهسته و آرام باشد گفت :

 

آخه احمق ، مثل اینکه دیوانه شدی مگر نمی دانی اینجا یک دهلیز است دهلیزی متروک و در اینطور جاها نباید از اسلحه گرم استفاده کرد چون به محض کشیدن ماشه و صدای انفجار سقف فرو ریخته راه را مسدود می سازد . چیزی نمانده بود که با این اشتباه تو هر سه نفرمان بدون اینکه نتیجه ای گرفته باشیم برای همیشه زنده به گور شویم .

 

مک آرام نشسته به آن دو می نگریست که ناگهان متوجه شد افعی خطرناک بی اندازه به آنها نزدیک شده ، به آهستگی آن دو را متوجه ساخت و خود با سرعت خارق العاده ای دست برده دشنه ای را که همیشه در موقع مأموریت به مچ پایش می بست از غلاف کشید و آماده دفاع شد ، دفاعی خطرناک که صدی نود پیروزی آن به شانس آنها بستگی داشت .

افعی خطرناک به فاصله نیم متری آنها رسیده بود ولی هنوز نیمی از بدنش به روی دیوار قرار داشت .

 

ادامه دارد ...

گورستان وحشت ( 5 )

ساعت سه بعد از ظهر را نشان می داد که مک جرالدین به اتفاق چند نفر از افراد زبده اداره رهسپار قبرستان متروک شدند .

آفتاب هر لحظه به زیر ابرها پنهان میشد .

مه غلیظی فضای نیمه تاریک جنگل را پوشانده بود و هر لحظه صدای جغدی شوم به گوش میرسید . تنها همان صدای شوم بود که سکوت خفقان آور جنگل را می شکست .

رفته رفته ترس به وجود افراد ورزیده باستان شناس غالب شد به طوریکه هیچکدام جرأت نمی کردند با یکدیگر صحبت کنند .

مک جرالدین که با موتور در جلو ماشین حامل افراد پیش می رفت احساس خطر می کرد . حس ششم او به او نهیب میزد که حادثه شومی در شرف تکوین می باشد . ترس ناشناخته ای بر قلبش چنگ انداخته و او را ملتهب ساخته بود .

سرانجام به محوطه گورستان رسیدند .

اینک خورشید در پس ابرها پنهان شده هیولای شب بر سراسر جنگل سایه افکنده بود .

تاریکی شب ، محیط خلوت و ساکت گورستان ، صدای ناله جغد که مانند آوای شومی در دل جنگل می پیچید و بالاخره سکوت اضطراب آور افراد دست به دست هم داده محیط واقعا ترس آوری را به وجود آورده بود .

سرانجام مک سکوت را شکست و با لحن آمرانه ای دستور توقف و استراحت داد .

افراد پیاده شده و پس از تهیه غذا و خوردن شام مختصری هر یک به گوشه ای خزیده و ظاهرا به استراحت پرداختند اما در واقع قلب هر کدام مانند قلب گنجشکی میتپید به طوریکه صدای آن را به وضوح می شنیدند .

مک لحظه ای دراز کشید اما هر چه سعی کرد خواب به چشمانش راه نیافت . لحظه ای از فکر دختر دلبندش غافل نمی شد . نیمه های شب بود که ناگهان صدای پایی را در نزدیکی خود احساس کرد . به سرعت از جا برخاست و آماده دفاع شد اما با کمال تعجب هیچکس را ندید . حتما صدای پا هم قطع شده بود . با خشم اسلحه خود را که یک کلت آلمانی دو اسب بود آماده کرده و در دست می فشرد و چون کسی را ندید به آهستگی روی تخته سنگی نشست و به فکر فرو رفت . هنوز لحظه ای نگذشته بود که باز صدای پا را شنید . از جا برخاست .

اینک صدای پا با صدای واضح تری شنیده می شد .

مک لحظه ای گوش فرا داد و برای پی بردن به جریان به راه افتاد اما هنوز قدمی برنداشته بود که ناگهان صدای قهقهه مخوفی درآن سیاهی وحشتزا پیچید و او را برجای میخکوب کرد . حتما قدرت راه رفتن از او سلب شده بود .

بالاخره پس از لحظه ای تأمل برخود مسلط شده ، در یک آن تصمیم وحشتناکی گرفت ولی هنوز آن را به مرحله اجرا درنیاورده بود که سایر افراد زیردستش که چهار نفر می شدند و ظاهرا به خوابی خوب فرو رفته بودند با شنیدن صدای ناگهانی قهقهه که حتی لحظه ای قطع نمیشد با چشمانی خواب آلود و وحشتزده از جای پریدند در حالیکه هر کدام با وحشت علت آن سر و صدای عجیب را از یکدیگر می پرسیدند یکی از آنها به نام جک که جوانی بود سیه چرده و قوی هیکل ناگهان متوجه مک شده و با اضطراب او را که اینک به طرف انتهای قبرستان پیش می رفت به رفقای خود نشان داد و خود بلافاصله از جای برخاسته شروع به دویدن کرد و در همان حال نام مک را به زبان آورد :

مک ، آقای جرالدین .

مک ناگهان ایستاد و با تعجب و حیرت منتظر بود که ببیند چه کسی در این موقع شب و در این لحظه خطرناک او را صدا میکند . اصلا هیچ یادش نبود که همراهانی داشته یا دارد .

سه نفر باقیمانده افراد که در بهت و حیرت فرو رفته و با وحشت به اطراف می نگریستند ناگهان متوجه غیبت مک شده و با دیدن جک که به سرعت به طرف انتهای قبرستان میدوید به خود آمده و در حالیکه هنوز از قضیه سر در نیاورده و در یک حالت گیجی به سر می بردند به خود آمده و در یک آن هر یک اسلحه های خود را آماده کرده به دنبال جک روانه شدند .

مک با نزدیک شدن جک او را شناخت و از بهت و حیرت بیرون آمد ولی بدون آنکه به روی خود بیاورد پرسید :

جک اینجا چکار می کنی ؟

جک از سوال بی موقع رئیس خود جا خورد چون این سوال را او باید مطرح می کرد ولی هرچه سعی کرد جرأت سوالی را در خود ندید .

مک که متوجه سوال بی موقع خود و در ضمن حالت چهره جک به درون او پی برده بود با لحن مهربانی گفت :

دوست من ، معذرت می خواهم که ...

آه چند نفر به این طرف می آیند .

جک خنده ای کرده و گفت :

قربان منو ببخشید که گستاخی می کنم ولی ... شما امشب اصلا جور دیگه ای شده اید .

آنها رفقای ما هستند .

مک که متوجه اشتباه خود شده بود با خود زمزمه کرد :

آه ... چرا امشب من این قدر خنگ شدم . اصلا جور دیگه ای شدم .

افراد مک در حالیکه نفس نفس میزدند به آن دو ملحق شدند و به بحث و گفتگو در اطراف حادثه پرداختند و آقای مک هم برای تسهیل انجام نقشه اش جریان را تا آنجا که صلاح میدانست برای آنها شرح داد .

صدای قهقهه بلند شد مانند ناقوس مرگباری هنوز به گوش میرسید با این تفاوت که اینک قدری ضعیف شده و بر خلاف مسیر اولش از انتهای خرابه های گورستان به گوش میرسید .

آقای مک جرالدین به اتفاق افرادش برای پی بردن به اصل قضیه و احیانا به دست آوردن برگه ای که بتواند او را در یافتن دخترش کمک کند به طرف خرابه حرکت کردند .

ترس ناشناخته ای به قلب افراد چنگ انداخته بود ولی هیچکدام جرأت دم زدن نداشتند . رفته رفته به انتهای گورستان رسیده و قدم به داخل خرابه های شوم گذاشتند .

هیچکس در آنجا دیده نمیشد در حالیکه آنها فکر می کردند هر چه هست در داخل همین خرابه می باشد صدای قهقهه هر لحظه ضعیف تر میشد . هنوز دقیقه ای از ورود آنها به آن مکان وحشتزا نگذشته بود که صدا به کلی قطع شد و در عوض سکوت مرگباری بالهایش را بر سر آنها افراشته بود . ناگهان صدای ناله جگر خراشی در آن مکان وحشتزا طنین افکند . مک که در فکر راه و چاره ای نبود با شنیدن ناله ناگهانی برقی در چشمانش درخشید . بلافاصله با صدای آمرانه ای افرادش را مخاطب قرار داده گفت :

بچه ها باید رازی در این کار باشد . من فکری به خاطرم رسید . درست گوش کنید !

اگر به خود مسلط بوده و ترس و وحشت را از خود دور کنیم موفق خواهیم شد .

و آنگاه نقشه خود را شرح داد .

همگی شروع به کاوش کرده به جستجو پرداختند . ترس مرگ به خوبی در چهره یکایک آنها دیده میشد و برای رهایی از ترس مرگ وحشتناک مجبور بودند تلاش کرده تا بلکه خود را از چهره نفرت انگیز آن رها سازند .

تاریکی مرگباری بر آن محیط حکم فرما بود . تنها روشنایی که به چشم می خورد نور مختصر چراغ قوه های آنها بود که تا اندازه ای آن تاریکی قیرگون را می شکافت .

 

ادامه دارد ...

گورستان وحشت ( 4 )

رئیس اداره باستان شناسی که مردی بود میانه سال با قدی متوسط با خوشرویی مک را پذیرفت و بلافاصله دکمه زنگی را فشرد پس از لحظه ای مستخدمی وارد شد .

ادوار شانکر رئیس اداره دستور دو فنجان قهوه داد . مستخدم تعظیمی کرده از درب خارج شد سپس آقای شانکر مک را مخاطب قرار داده گفت :

آقای مک جرالدین شما را گرفته می بینم راستی ! چرا این دو روز گذشته به اداره نیامدی من ...

مک حرف او را قطع کرده گفت :

آقای شانکر اگر اجازه بفرمائید عرض کنم . آمدن من به اینجا هم برای توضیح دادن به این موضوع می باشد .

و وقتی آقای شانکر را طالب شنیدن حرفهای خود دید داستان ساختگی را که سرهم کرده بود برایش شرح داد و تا اندازه ای او را قانع ساخت و سپس لبخندی تصنعی بر لب آورده گفت :

آقای ادوار شانکر راستی موضوعی به خاطرم آمد .

_ بفرمائید خواهش می کنم .

_ بله من محلی را کشف کرده ام که می توان استفاده قابل توجهی از کشفیات آن نمود .

رئیس اداره با خوشحالی دست های خود را بهم مالید و گفت :

آفرین آقای جرالدین می دانستم که موضوعی تو را به اینجا کشانده . من به وجود کارمند با ارزشی مثل شما افتخار می کنم حال خواهش می کنم محل آن را بگوئید تا ترتیب کار را بدهم .

مک که از حرکات و دستپاچگی رئیسش شانکر به خنده افتاده بود گفت :

آخه شما مهلت نمی دهید من حرفم را تمام کنم .

مک باز هم تردید داشت که آیا شانکر پس از شنیدن نام محل مورد نظر موافقت خواهد کرد یا نه .

شانکر که تردید و دو دلی را در چهره مک مشاهده کرد با هیجان خاصی گفت :

مک چرا یکدفعه ساکت شدی ؟

مک بالاخره دل به دریا زده با لحن قاطعی گفت :

گورستان متروک محل مورد نظر می باشد قربان .

شانکر با شنیدن این نام تقریبا از جا پرید و با عصبانیت فریاد زد :

مک تو دیوانه شدی جایی که حتی روز روشن کسی جرأت نمی کند قدم بگذارد آن وقت تو می خواهی به آنجا بروی و نقب کنی !

مک همان طور ساکت نشسته و به حرفهای او گوش می داد . وقتی شانکر از حرف زدن خسته شد رو به او نموده گفت :

آقای رئیس شما نمی دانید چه اشیاء عتیقه ای در آنجا پیدا می شود من به هیچ وجه نمی توانم از آنها چشم بپوشم و اگر شما وسائل لازم را در اختیارم نگذارید خودم به تنهایی اقدام خواهم کرد .

ادوار شانکر رئیس اداره باستان شناسی وقتی پا فشاری مک را دید و از طرفی به اخلاق و روحیه او وارد بود و می دانست او چه اعجوبه ایست ناچار سکوت کرد .

سکوتی سنگین بالهایش را بر فضای اطاق گسترده بود پس از چند لحظه شانکر که معلوم بود تسلیم پیشنهاد مک شده سکوت را شکست و با لحن آرامی گفت :

خیلی خوب مک ، حالا که تو این طور می خواهی من حرفی ندارم تا سه بعد از ظهر ترتیب کار را می دهم .

مک لحظه ای فکر کرده گفت :

از لطف شما متشکرم ولی خواهش دیگری هم دارم ...

و بدون آنکه منتظر سوالی از طرف شانکر باشد ادامه داد :

من به یک موتور سیکلت احتیاج دارم البته جهت انجام مأموریت .

شانکر با تعجب گفت :

چی ؟ موتور سیکلت ؟

مگر شما قصد همراهی افراد را ندارید ؟

_ چرا ولی این دفعه به عللی می خواهم از موتور استفاده کنم .

شانکر که از تصمیم ناگهانی و تغییر روش همیشگی مک به تعجب افتاده بود با استیصال قبول کرد .

قرار شد سر ساعت مقرر موتورسیکلتی را با تجهیزات کامل برای او بفرستد .

 

ادامه دارد ...

خانه

چه فروتن ، چه نوازشگر بود

خانه مان در خم راه

از دل قصه برون آمده بود

خشتی از آینه ، خشتی از آه

سرپناه من و او بود ، آری

یکدلی بود و فریب

سرخی و زردی سیب

خواب در بیداری

نقش ها بر در و دیوار کشید

و مرا برد از دست

چشم هایم را بست .

عقربک ها گردید

راه پیموده شد ـ آسان یا سخت

نگذاشت

        به ته دره نگاهی فکنم

قد برافراشت به پیشم چون کوه

دل تاریکم را

به چراغان شقایق پیوست

چشم هایم را بست .

هر چه در سفره ی من یافت درآمیخت به هم

عشق ، پرهیز ، تصور ، تردید

روشنی ، تاریکی ، بیم ، امید

نطع شطرنج مرا ریخت به هم

تا در این خانه نشست

چشم هایم را بست .

گمشده

آه ای مردم دلی گم کرده ام

در عبور از وهم زاران ،

                     با همه ناباوری

بر بلندای خیال

قله ی نیلوفری

گر کسی خواهد به من باز آردش

این نشانی :

             کوی بی نام و نشان

                     سایه سار عاشقان

مژدگانی :

           هر که پیدایش کند ، برداردش !

کارت پستال

آسمان آبی ، درختان سبز

کوچه ها خندان

در افق ابر سپید و هم پیراهن

همچو رأی عاشقان گردان

دلنوازان عشقبازان در خم هر کوی

روشنای صبحشان در روی

در می آمیزند تنگاتنگ

گونه ها از جوش خون گلرنگ

در هیاهوی خیابان می خزد آرام

سایه ای بی نام ...